جمعه شب در مسیر به سمت قم، حد فاصل نایین و اردستان، گرفتار مه شدیدی شدیم؛ خطهای کنار و وسط جاده اصلاً دیده نمیشد، به گونهای که حتی اگر میخواستم توقف کنم، جاده را از حاشیه آن تشخیص نمیدادم. در تردید ایستادن و رفتن بودم اما خطر ایستادن را بیش ار رفتن میدیدم. ذرات مه بر روی شیشه جلو یخ زده بود و هنری از برفپاککن هم برنمیآمد! تصمیم گرفتم با فاصله کمی، پشت سر کامیونی که چراغ خطرهای پرنوری داشت به راه ادامه دهم؛ از همان کامیونهایی که در ایام عادی سال بیخیال از کنارشان رد میشدیم و گاهی از اینکه باند دوم آزاد راه را با چراغ دادن زود خالی نمیکردند، عصبانی میشدیم. حدود شصت کیلومتر هر طوری رفت، بیاعتراض و بلکه ممنون و متشکر، دنبالش رفتیم. سبقت گرفت، سبقت گرفتیم. کند رفت، کند رفتیم. تند رفت، تند رفتیم. فلاشر زد، فلاشر زدیم. ایستاد، ایستادیم. باند دوم رفت، باند دوم رفتیم. ترمز گرفت، ترمز گرفتیم. بدجوری به راننده اعتماد کرده بودیم. خدا خدا میکردیم که وسط راه قصد توقف و استراحت و گازوئیل زدن نداشته باشد؛ که هر لحظه احتمالش میرفت. نیمههای شب بود و آن راننده عزیز مثل ما نبود که عجله داشته باشد تا صبح شنبه به کارش برسد؛ خوشبختانه تا اردستان توقف نکرد و ما بالاخره در سایه بزرگتر و با تسلیم محض به سلامت رسیدیم. بدون تردید اگر چنین کاری نمیکردیم، ادامه مسیر یا ممکن نبود یا بسیار پر مخاطره میشد. از اردستان به سمت کاشان برف میبارید و دید بیشتری بود. با بوقی از راننده تشکر کردیم و سبقت گرفتیم!
در ادامه راه این فکر مرا به خود مشغول کرد که برای پرهیز از خطر، تسلیم محض رانندهای شدیم که نمیشناختیمش؛ اگر به همین اندازه یا حتی کمتر از این، تسلیم و مطیع اولیای الهی شویم، بدون شک راه زندگی دنیا را به سلامت خواهیم پیمود و بیخطر به منزل ابدی بار خواهیم یافت! اما چه میشود کرد که انسان است و غفلت و فراموشی و غوطهور شدن در زندگی مادی. گویا رفتن به آن دنیا برای دیگران است و ما بیمه عمر داریم. در دستورات الهی هم چیزهایی که دلیلش را ندانیم، گاهی با اکراه میپذیریم و عمل میکنیم. خدایا ما را تسلیم محض خود و اولیائت قرار بده!